روزگاری پیرزنی در کلبه ای زندگی میکرد و هر روز دو خمره ی بزرگ سفالی دو سوی چوبی می انداخت و چوب بر دوش میگرفت و ب سمت رودخانه میرفت تا آب بیاورد
روزی یکی از خمره ها ترک برداشت.
خمره از اینکه ترک برداشته بود غمگین شد
و نگران بود ک پیرزن او را کنار بگذارد.
ولی پیرزن مثه همیشه هر روز سر رودخانه میرفت و باز میگشت و خمره در حیرت بود.
روزی لب رودخانه خمره ب زبان آمد و پرسید:پیرزن تو ترک روی مرا ندیدی؟
پیرزن لبخند زدو گفت چرا دیدم...
خمره پرسید:پس چرا کنارم نگذاشتی یا تعمیرم نکردی؟
پیرزن گفت برویم در راه جوابت را میدهم...
میان راه خمره دو ردیف طولانی پر از گل دید.
پیرزن گفت :من دیدم ک از ترک روی بدن تو آب میچکد،ب همین خاطر مسیر کلبه تا رودخانه را بذر کاشتم ک تو هر روز در مسیر رفت و برگشت گلهای مرا آبیاری کنی...
ببین ترک روی بدنت چ سودی داشت!؟
ببین شما...!
هر چیز ک خوار آید هر روز ب کار آید....