بهار که میشود؛
نگاه کوه و دشت و صحرا، منتظر طراوت و شکفتن و رویش است.
بهار که میشود؛
ابرها هم گریههای بهاری سر میدهند، برای خریدن ناز زمین.
بهار که میشود؛
گل و شکوفه و سبزه یادشان میآید که هر مرگی را رستاخیزیست.
بهار که میشود؛
دریا آرام موج میزند به ساحل، تا تلنگری زده باشد به ماسههای سرگردان ساحلنشین.
بهار که میشود؛
پرستو باز میگردد، تا بسازد ویرانهای که بهار گذشته ساخته بود، برای ویران شدن تا بهار آینده.
بهار که میشود؛
آغاز میشود سالی که شروع کند، ورق زدن تقویم را تا پایان.
و بهار که میشود؛
کوه و دشت و صحرا و ابر و گل و شکوفه و دریا و پرستو و تقویم و زمین و زمان؛ چوبخط خود را خراش دیگری میدهند از گذشت یک سال دیگر تنهایی.
بهار که میشود؛
نوروز به یاد میآورد، که بهاری نیست، تا بهار آفرین نیاید.
بهار که میشود؛
بهار، بی بهار جان و دل، رنگ پاییز دارد