زندگـی یک جست و جوی کور نیست
زیستن در پیله ی پروانه چیست؟!
زندگـی کن زندگی افسانه نیست
گوش کن...!!
دریا صدایت میزند!
هر چه نا پیدا صدایت می زند!
جنگل خاموش میداند تورا
با صدایی سبز می خواند تورا
آتشی در جان توست
قمری تنها پی دستان توست
پیله ی پروانه از دنیا جداست
زندگـی یک مقصد بی
انتهاست
هیچ جایی انتهای راه نیست!
این تمامش ماجرای زندگیـــست...!!!
.......................
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را ب یک
ده برد تا ب او نشان دهد مردمی ک در آن جا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند . آن ها
یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی ب سر بردند .
در راه بازگشت و در
پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید : نظرت در مورد مسافرت مان چ بود ؟
پسر پاسخ
داد : عالی بود پدر !
پدر پرسید : آیا ب زندگی آن ها
توجه کردی ؟
پسر پاسخ داد: فکر می کنم !
پدر پرسید : چ چیزی از این سفر یاد
گرفتی ؟
پسر کمی اندیشید و بعد ب آرامی گفت : فهمیدم ک ما در خانه یک سگ
داریم و آن ها چهار تا . ما در حیاط مان فانوس های تزئینی داریم و آن ها ستارگان را
دارند . حیاط ما ب دیوارهایش محدود می شود اما باغ آن ها بی انتهاست !
در پایان
حرف های پسر ، زبان مرد بند آمده بود . پسر اضافه کرد : متشکرم پدر ک ب من نشان
دادی ما واقعأ چقدر فقیر هستیم !
عشق تنها جریان الکتریکی است ک
مدام موتور زندگی کاری شما را با بالاترین سرعت
ب حرکت در می آورد
سلام دوستای گلم
من آمدی یم
خیلی خوش گذش
جای همگی خالی بود تک تکتان را یاد کردم...
خواجه عبداله انصاری جمله مشهوری داره:
جز راست نباید گفت هر راست نشاید گفت
دوستان عزیز میخواستم نظرتونو در رابطه با این جمله جویا بشم ممنون
.
.
.
راستی من ی سه چهار روزی رو میرم مشهدالرضا
چن سالی میشد ک نرفته بودم زیارت
بالاخره طلبید دلم خیلی براش تنگ شده
همه ی شما عزیزان رو هم یاد میکنم
بی وفا جانان یولوندا جان گویان دیوانه دور
شاهیدیم بو مطلبه شمعه یانان پروانه دور
شمع یولوندا یانماغا پروانه ایلر افتخار
شمع دییر بیچاره پروانه عجب دیوانه دور
گامهای فرد در روز قیامت حرکت نمی کند تا اینکه از چهار چیز از او پرسش شود:
از عمرش ک آن را در چ راهی مصرف کرده
از بدنش ک آن را در چ راهی ب زحمت انداخته
از مالش ک آن را چگونه خرج و از کجا کسب کرده
و از محبت ما اهل بیت...
ب یاد داشته باش
منشاء هر بیماری از روح و فکر آدمی است
هر عارضه ی جسمی ابتدا در روح ماوا میکند
و بعد سراغ جسم می آید...
همان طوری ک خنده یک سوپاپ ایمنی است
زمانی ک خنده ی بیش از حد
عنان از کف ما برباید
اشکها ب عنوان یک سوپاپ ایمنی اضافی
وارد عمل میشوند
اشکها موجب میشوند
تا خنده ی زیاد آسیب زننده نباشد...
همه چیز اگر کمی تیره مینماید
باز روشن میشود زود
تنها فراموش نکن این حقیقی است
بارانی باید تا ک رنگین کمان براید
و لیموهایی ترش تا ک شربتی گوارا فراهم شود
و گاه روزهایی در زحمت
تا ک از ما
انسانهایی توانا بسازد
خورشید 2باره خواهد درخشید
زود
خواهی دید...
میدانی که:از خدا
خواستن عزت است
اگر برآورده شود رحمت است و اگر نشود حکمت است
از خلق خدا
خواستن خفت است
اگر برآورده شود منت است اگر نشود ذلت است
دلی ک از بی کسی غمگین است
هرکسی را میتواند تحمل کند
هیچ کس بد نیست
دلی ک در بی اویی مانده است
برق هر نگاهی جانش را می خراشد...
ب گیتی کی شود حاصل مراد عاشقان یکسر
ب این دلخوش شوم گاهی ک پیغامی رسد سویم
ب باغ آرزومندی هزاران گل شکوفا شد
فقط خواهم ک یک گل را ازین گلزار من بویم
هما کی میتواند راز تو در دل نگه دارد
جفا کم پیشه کن ای مه ک من این راز میگویم....
پس تا کی ...
با نگاه کردن ب غروب جمعه نیامدنت را تحمل کنم؟
کی صدای گامهای آمدنت ب گوشم خواهد رسید؟
پس کی از زلال خوشگوار ظهور میتوان نوشید؟
آقا جان ...
بیا تا با آمدنت
کلمه ی انتظار
از لغت نامه ی ذهن ها پاک شود...
ما گذشتیم از جهان هر چه بود
زانکه جز افسانه و افسون نبود
مست گشتیم از شراب زندگی
غرق در سودا و در عشق و شهود
بی خبر ماندیم از بهر وجود
غافل از هر گوهرو بودو نبود
روزگاری در جهان چون پر کاه
میپریدیم و زمانی در رکود
در فرازو در نشیب زندگی
عشق بودو محنت و هم آه و دود
ترک لذت هم نشد آئین ما
درک شهرت قاتل اندیشه بود
زندگی نیمه ی آبی است در لیوان
غرق میباید گشت در نیمه ی پر
پرواز میباید کرد در نیمه ی خالی
..........................................
خدا مشتی خاک را برگرفت.
میخواست لیلی را بسازد
از خود در او دمید. و لیلی پیش از آنکه با خبر شود عاشق شد.
سالیانی ست که لیلی عشق می ورزد. لیلی باید عاشق باشد.
زیرا خدا در او دمیده است و هرکه خدا در او بدمد عاشق می شود.
لیلی نام تمام دختران زمین است نام دیگر انسان.
خدا گفت: به دنیا می آورم تا عاشق شوید.
آزمونتان تنها همین است: و هر که عاشق تر آمد
نزدیکتر است. پس نزدیکتر آیید نزدیکتر.
عشق کمند من است. کمندی که شما را پیش من می آورد. کمند را بگیرید.
و لیلی کمند خدا را گرفت.
خدا گفت: غشق فرصت گفتگو است. گفتگو با من.
با من گفتگو کنید.
و لیلی تمام کلمه هایش را به خدا داد. لیلی هم صحبت خدا شد.
خدا گفت: عشق همان نام من است که مشتی خاک را بدل به نور می کند.
و لیلی مشتی نور شد در دستان خداوند.